html> خاطراتی از زندگی شهیده راه حجاب «طیبه واعظی»

تهاجم فرهنگی تاکجا؟؟؟؟

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ http://boshghabebala.loxblog.com خوش آمد میگویم ... در این جنگ نرم وظیفه مجموعه فرهنگی این است که هنر را تمام عیار و با قالبی مناسب به میدان آورد تا اثرگذار شود. مقام معظم رهبری

مادر شهیده واعظی در کتاب «کفش های جا مانده از ساحل» می گوید:

سال 1342، سال درگیری شدید در قم بود. ما هم ساکن قم بودیم.

طیبه شش ساله بود. شعار ها و حرف هایی را که در خانه زده می شد می شنید.
 
دور حیاط چرخ می زد و شعار می داد:
 
خمینی عزیزم، بگو که خون بریزم
 
خمینی خمینی شاه به قربان تو
 
مملکت ولیعهد خاک زیر پای تو
 
من مدام می گفتم: مادر می آیند تو را می کشند. از این حرف ها نزن.از ساواک ترس داشتیم.

یک بار خورد زمین. صورتش خونی شده بود. رفتم جلو. گفتم: خوبت شد، خونت را ریختی روی زمین
 
گفت: خدا نکند خون من این جا بریزد. خونم باید برای آقای خمینی بریزد. از همان کودکی عشق آقای خمینی را داشت.
 
پدرش هم روحانی بود و به همین علت ما در جریان مستقیم فعالیت های سیاسی بودیم.
 
وقتی آقای خمینی را تبعید و دستگیر کردند، هنوز به سن تکلیف نرسیده بود. با این حال روزه می گرفت.

برای خودش 15 روز، روزه قرار داده بود و می گفت 8 روز برای سلامتی آقای خمینی و 7 روز برای شما.

تمام که می شد دوباره قصد 15 روز، روزه می کرد و می گفت: 8 روز روزه می گیرم برای سلامتی آقای خمینی و 7 روز برای سلامتی آقام.
 
آن وقت ها مدرسه دخترانه در قم کم بود. مدرسه از خانه ما خیلی دور بود.

هفت سالش که شد برای آموزش قرآن و یادگیری دعا و ... اقدام کردیم. قرآن را یاد گرفت و قرائتش کامل شد.

وضع مالی ما خوب نبود. البته همه روحانیون زیر فشار بودند. پدرش، نماز و روزه استیجاری می خواند.طیبه هم قالی می بافت.
 
می گفت: مزد قالی بافی روزم را برای جهیزیه ام. بگذارید و مزد قالی بافی شبم را می خواهم برای آقای خمینی قرار بدهم.
 
نماز مغرب و عشا را که می خواند، می رفت پشت دار قالی و تا ساعت 12کار می کرد و شب به او چهار تومان می دادند.
 
از این پول به ما هم می داد. هر چه پول به او می دادیم، یک قران و 10 شاهی جمع می کرد و باقی را خرج فقرا می کرد. از آن دختر ها نبود که خرج خودش کند.

خانم جعفریان درباره شهادت عروس و پسرش می گو ید:

«خبر شهادتشان را در روزنامه زده بودند که توسط یکی از فامیل که در تهران زندگی می کرد. بدست ما رسید»

ساواک منزلمان را محاصره کرده بود و اجازه نمی داد. برایشان مراسم بگیریم.

چند شب قبل از این که خبردار شوم که بچّه هایم به شهادت رسیده و در بهشت زهرا به خاک سپرده شده اند. خواب دیدم.

رفتم سر قبر حاج آقا رحیم ارباب، نشسته بودم. دیدم یک دسته از مردم به طرف قبر حاج آقا ارباب می آیند

و یک پرچم در دستشان است. وقتی کنار قبر رسیدند. دیدم اسم بچّه هایم روی پرچم نوشته شده است.

آنها پرچم را روی سرم انداختند طوری که من کاملاً زیر پرچم قرارگرفتم.

بیدار که شدم به همسرم گفتم: «بچّه ها شهید شدند »

همسرم گفت: «خانم این چه حرفیه می زنی؟ فال بد نزن؟ »گفتم:«همین که گفتم، بچّه ها شهید شدند»

چیزی طول نکشید که باخبر شدیم آنها به شهادت رسیدند.

یک روزکه بهشت زهرا سر مزارشان نشسته بودم. چند نفر آمدند و

یک پرچم که اسم بچّه هایم روی آن  نوشته شده بود را. روی قبرشان انداختند...

منبع:بسیج پرس



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ چهار شنبه 16 ارديبهشت 1394برچسب:,

] [ 21:22 ] [ افسرجوان جنگ نرم ]

[ ]